چند روزی من و مامان و بابا و خاله مامان و ببسی (بنفشه دخترخاله مامان که به اونم میگم ببسی) رفتیم شمال سفر خوبی بود خداروشکر و من کلی بازی کردم و خیلی بهم خوش گذشت ببسی هم خیلی با من بازی کرد و منم کلی شیطونی کردم جایی که رفته بودیم اسمش چمستان بود و خیلی آب و هوا و طبیعت خوبی داشت و مامان هم خوشحال بود که من در طبیعتم هوا هم خیلی سرد نبود ! صبح ها از بیرون ویلا صدای بع بعی ها و ما (گاو) و مرغ و خروس میومد و من کلی ذوق میکردم و دوست داشتم ببینمشون. بابا هم منو میبرد بیرون و یه روز یه گاو بزرگ رو از نزدیک دیدم و از اونجایی که خیلی مهربونم میخواستم بوسش کنم بابا هم کلی خندید و گفت آخه عسلی گاو رو بوس نمیکنن ک...